یه شعر برای مادر بزرگ

مادربزرگ
وقتی اومد
خسته بود

چار قدش و
دور سرش
بسته بود

صدای کفشش که اومد
دویدم

دور گُلای دامنش
پریدم

بوسه زدم روی لُپاش
تموم شدن خستگی هاش

جشمم درد گرفته.

نمی دونم چرا یکی از چشمام کمی باد کرده،امروز مامان می خواد من رو ببره دکتر،عمه هما می گه به خاطر موهات که خیلی بلند شده و افتاده تو صورتت،چشمت عفونت کرده.خلاصه این که مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتند شیراز و منم دلم براشون تنگ شده.

من و مبینا




این هم عکسی که قول داده بودم،این خانم خوشکله که لباس هندی پوشیده،دختر عمه من است که اسمش مبینا است.این عکس هم مال روز تولدشه.مبینا جان تولدت مبارک مبارک مبارک.بوس